مطالب نوشته شده در موضوع «حکایت های ایرانی»


گردو و درس اخلاق

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

ابو علی سینا هنوز به سن بیست سال نرسیده بود که علوم زمان خود را فرا گرفت و در علوم الهی و طبیعی و ریاضی و دینی زمان خود سر آمد عصر شد. روزی به مجلس درس ابو علی بن مسکویه،دانشمند معروف آن زمان ، حاضر شد.  با کمال غرور گردویی را به جلوی ابن مسکویه افکند و گفت:مساحت سطح این را تعیین کن.  ابن مسکویه...

ادامه مطلب

با شما همان کنم که با دیه دیگر کردم

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۱ دیدگاه

درویشی به دیهی رسید. جمعی از کدخدایان را دید آنجا نشسته، گفت: "مرا چیزی بدهید وگرنه به خدا با این دیه همان کنم که با آن دیه دیگر کردم!" ایشان بترسیدند و گفتند:"مبادا که ساحری باشد که از او خرابی به دیه ما رسد". آنچه خواست بدادند. بعد از او پرسیدند که: "با آن دیه چه کردی؟" گفت: "آنجا سوالی کردم، ...

ادامه مطلب

اگر خر نبودی پیش بیطار نرفتی

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

چشم مردی درد گرفت. نزد بیطار رفت که درمان کند. بیطار از همان دارویی که در چشم چارپایان می کرد، در دیده او کشید و کور شد! شکایت او را نزد قاضی بردند. قاضی گفت: "بر بیطار هیچ تاوانی نیست! زیرا اگر این مردک خر نبود، پیش بیطار نمی رفت. گلستان ...

ادامه مطلب

به هزار و یک دلیل

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

معروف است که در دوره ناصرالدین شاه قاجار شبی از شب‌های ماه رمضان توپچی از شلیک توپ سحر خودداری کرد.امیر توپخانه او را احضار کرد و با خشم از او پرسید: چرا توپ در نکردی؟ توپچی با خونسردی پاسخ داد: قربان به هزار و یک دلیل! اول این که باروت نداشتیم. امیر توپخانه فوری حرفش را قطع کرد و گفت: همین یک د...

ادامه مطلب

سوال....

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

از شیخ ِ بهایی پرسیدند : خیلی "سخت " می گذرد ، چـه باید کرد؟ شیخ گفت :خودت که می گویی ، سخت "می گذرد" ، سخت کـه " نمی ماند " ! پس خـــدا را شکــر کــه میگذرد و نمی ماند .

ادامه مطلب

فاضلی به یکی از دوستان صاحب راز خود نامه می نوشت...

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

فاضلی به یکی از دوستان صاحب راز خود نامه می نوشت، شخصی در پهلوی او نشسته بود و به گوشه ی چشم نوشته ی وی را می خواند. بر وی دشوار آمد، بنوشت که (( اگر نه در پهلوی من دزدی نشسته بودی و نوشته ی مرا نمی خواندی همه ی اسرار خود بنوشتمی. )) آن شخص گفت که (( ای مولانا من نامه ی تو را مطالعه نکردم و نخوا...

ادامه مطلب

آتش از کجا در خانه ام افتاد؟

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

ظالمی، هیزم فقیران را به قیمت بسیار ارزان می خرید و آن را به قیمت بسیار گران به ثروتمندان می فروخت. روزی پیرمرد دانایی او را نصیحت کرد و گفت: "به مردم ظلم مکن که نفرین انها تو را نابود خواهد کرد..." ظالم از نصیحت پیرمرد دانا رنجید و توجهی نکرد و به ظلم خود ادامه داد. تا اینکه یک شب، آتش در انبار...

ادامه مطلب

آزادی تو، با بندگی من

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

یکی از خواجگان بدره ای زر به غلامی داد که نزدیک فلان کس بر، اگر از تو قبول کند، تو از مال من آزادی. به نزدیک او آورد، قبول نکرد. گفت:"قبول کن که در این قبول کردن آزادی من است." گفت: " آزادی توست و بندگی من. خود را هرگز بنده نکنم به سبب آنکه تو آزاد شوی" منبع: روضه خلد – مجد...

ادامه مطلب

کریم فقط خداست...

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

درویشی تهیدست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد. چشمش به شاه افتاد با دست اشاره‌ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ اوردند. کریم خان گفت: این اشاره‌های تو برای چه بود؟ درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. ان کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟ کری...

ادامه مطلب

بادآورده

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

در زمان سلطنت خسرو پرویز بین ایران و روم جنگ شد و در این جنگ ایرانیها پیروز شدند و قسطنطنیه که پایتخت روم بود به محاصره ی ارتش ایران در آمد و سقوط آن نزدیک شد . مردم رم فردی را به نام هرقل به پادشاهی برگزیدند. هرقل چون پایتخت را در خطر می دید، دستور داد که خزائن جواهرت روم را در چهار کشتی بزرگ ن...

ادامه مطلب

داستان ملک الشعرا وفتحعلی شاه

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

روزی ملک الشعرا در حضور فتحعلی شاه نشسته بود. فتحعلی شاه که گاهی شعر می‌گفت یکی از اشعار ضعیف خود را با آب و تاب فراوان برای ملک الشعرا خواند و از او نظر خواست. از آنجایی که ملک الشعرا مرد بسیار صریح و رک‌گوئی بود در جواب گفت: بیت سستی است. حضرت خاقان همان بهتر که شهریاری کنند و شاعری را کنار بگ...

ادامه مطلب

مردي با پسر كوچكش از كوچه اي در نزديك گورستان مي گذشت...

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

   مردي   با پسر كوچكش از كوچه اي در نزديك گورستان مي گذشت.در همين موقع چند نفر تابوتي را كه بر دوش داشتند به سمت گورستان مي بردند. چهار پنج نفر مرد و زن هم دنبال تابوت مي رفتند و گريه و زاري مي كردند.     يكي از آن ها كه دختر شخص مرده بود ، ناله كنان مي گفت: پدر عزيزم تو را به جايي مي برند كه ن...

ادامه مطلب

دزد و خورجينش

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

بر اساس داستانهای عاميانه ایرانی     دزدي نيمه شب به خانه اي رفت.صاحب خانه در گوشه ي اتاق خوابيده بود.دزدخورجيني راكه با خود داشت روي زمين انداخت تااثاثيه ي خانه را در آن بگذارد و ببرد. اما هر چه در اتاق گشت چيزي نيافت.ديگر نا اميد شد و به سوي خورجين برگشت تا آن را بردارد و برود.در همين موقع صاح...

ادامه مطلب

پسر پادشاه و دوستش

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

بر اساس حكايتی از گلستان سعدی شاهزاده اي در باغ قصر با پسر باغبان سرگرم بازي بود، اما ناگهان با هم دعوا كردند و پسر باغبان به شاهزاده فحش داد. شاهزاده خشمگين شد و پيش پدرش رفت و گفت: پدر ! پسر باغبان به من فحش داد.     وزير به پادشاه گفت:قربان! بي درنگ دستور بدهيد باغبانزاده بي ادب را بكشند! سرد...

ادامه مطلب

گرگ و میش

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

    در   ایام  صدارت میرزاتقی خان امیرکبیر روزی احتشام الدوله ( خانلر میرزا ) عموی ناصرالدین شاه که والی بروجرد بود به تهران آمد و به حضور میرزاتقی خان رسید. امیر از احتشام الدوله پرسید: خانلر میرزا وضع بروجرد چطور است؟     حاکم لرستان جواب داد: قربان اوضاع به قدری امن و امان است که گرگ و میش از...

ادامه مطلب