مطالب نوشته شده در موضوع «داستان»


ماجرای زن خوش اخلاق و مرد بداخلاق

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۱ دیدگاه

اصمعی (وزیر مامون) می گوید: روزی برای صیادی به سوی بیابان روانه شدیم. من از جمع دور شدم و در بیابان گم شدم، در حالی که تشنه و گرسنه بودم به این فکر بودم که کجا بروم و چکار کنم. چشمم به خیمه ای افتاد. به سوی خیمه روان شدم،دیدم زنی جوان و با حجابی در خیمه نشسته. به او سلام کردم او جواب سلامم را دا...

ادامه مطلب

دختر کوچک و آقای دکتر

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

در مطب دکتر به شدت به صدا درامد . دکتر گفت: در را شکستی ! بیا تو  در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود ، به طرف دکتر دوید : آقای دکتر ! مادرم !  و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید ! مادرم خیلی مریض است . دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری ، من بر...

ادامه مطلب

داستان، نگرش// بهترین دوران زندگی شما چه موقعی بود

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

پانزدهم ژوئن بود و من تا دو روز دیگر وارد سی سالگی می‌شدم. وارد شدن به دهه‌ای جدید از زندگیم نگران کننده بود، چون می‌ترسیدم که بهترین سال‌های زندگیم را پشت سر گذاشته‌ام. عادت جاری و روزانه من این بود که همیشه قبل از رفتن به سرکار، برای تمرین به یک ورزشگاه می‌رفتم. من هر روز صبح دوستم نیکولاس را ...

ادامه مطلب

پسر حرف گوش کن

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۵ دیدگاه

پدر : پسرم ! دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی . پسر : من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم . پدر : اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است . پسر : آهان ! اگر این است ، قبول است . پدر به دیدار بیل گیتس می رود . پدر : برای دخترت شوهری سراغ دارم بیل گیتس : اما برای دختر من هنوز خیلی زود...

ادامه مطلب

عاشق واقعی

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

امیری به شاهزاده گفت: من عاشق توام. شاهزاده گفت: زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است. امیر برگشت و دید هیچکس نیست. شاهزاده گفت: عاشق نیستی ! عاشق به غیر نظر نمی‌کند.

ادامه مطلب

اشک ها و لبخند ها :

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

شبانگاهی , کفتاری , تمساحی را بر ساحل نیل دید . ایستادند و حال و احوال کردند . کفتار پرسید : بزرگوار ! امروز را چگونه گذراندی؟ تمساج در پاسخ گفت : در بدترین حال و در این حال که زارگه گاه می گریم و کائنات می گویند این ها جز اشک تمساح نیست و این امر مرا بسیار عذاب می دهد . در این هنگار کفتار گفت :...

ادامه مطلب

رستوران

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

سه تا رفیق با هم میرن رستوران ولی بدون یه قرون پول . هر کدومشون یه جایی میشینن و یه دل سیر غذا میخورن و اولی میره پای صندوق و میگه : ممنون غذای خوبی بود این بقیه پول مارو بدین بریم. صندوقدار: کدوم بقیه آقا ؟ شما که پولی پرداخت نکردی. میگه یعنی چی آقا خودت گفتی الان خورد ندارم بعد از صرف غذا بهتو...

ادامه مطلب

تصمیم گرفتم زنده بمانم

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

مدرسه‌ی کوچک روستایی بود که به‌وسیله‌ی بخاری زغالی قدیمی، گرم می‌شد. پسرکی موظف بود هر روز زودتر از همه به مدرسه بیاید و بخاری را روشن کند تا قبل از ورود معلم و هم‌کلاسی‌هایش، کلاس گرم شود. روزی، وقتی شاگردان وارد محوطه‌ی مدرسه شدند، دیدند مدرسه در میان شعله‌های آتش می‌سوزد. آنان بدن نیمه بی‌هوش...

ادامه مطلب

عاشق...

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

امیری به شاهزاده گفت: من عاشق توام . شاهزاده گفت: زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است. امیر برگشت و دید هیچکس نیست. شاهزاده گفت: عاشق نیستی ! عاشق به غیر نظر نمی‌کند .

ادامه مطلب

یک روز صبح در کشور آلمان - یک روز صبح در کشور ایران

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

یک روز صبح در کشور آلمان یک روز صبح در کشور آلمان مردمی که برای خرید شیر آمده بودند ، در کمال تعجب دیدند شیری که تا دیروز 1 یورو فروخته میشد ، امروز 1.5 یورو عرضه میشود . هیچ کس سرو صداو اغتشاشی نکرد اما ، هیچ کس هم شیر نخرید. بطری های شیر به کارخانه مرجوع شد و همان شب آنگلا مرکل از تلویزیون رسم...

ادامه مطلب

تئوری شن

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مامور مرزی میپرسد : « در کیسه ها چه داری؟». او میگوید «شن».مامور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت میکند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد. بنابراین به او اجازه ...

ادامه مطلب

آقا ! پسر شما اینجاست...

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

پرستار، مردی با یونیفرم ارتشی و با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت: آقا پسر شما اینجاست! پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند. پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد میکشید جوان یونیفر...

ادامه مطلب

مادر و تولد پسر

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

 ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن پسری را از خواب بیدار کرد.پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت : ۲۵ سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی فقط خواستم بگویم تولدت مبارک. پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد. صبح سراغ مادرش رف...

ادامه مطلب

داستان فرشته و عشقش

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

فرشته روبروی خــــدا ایستاده بود ، خــــدا او را از عاشق شدن بر حذر داشته است :  " تو نمی توانی عاشق شوی ؟  خودت یک بار تجربه کردی! آنها ( انسانها )دیگر هیچگاه عاشق  نمیشوند ... عشقشان از روی ریاست..." فرشته با چشمان پرسشگر خـــــدا را نگریست ؛ در برابر خـــــدا گویی قدرت کلام از او گرفته میشد ....

ادامه مطلب

آزمایش اجتماعی با موضوع ادراک، سلیقه و ترجیحات مردم

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

یکی از صبح‌های سرد دی ماه  در سال1390 ، مردی در متروی تهران، ویولن می نواخت. او به مدت ۴۵ دقیقه، ۶ قطعه از باخ را نواخت. در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان می‌رفتند. بعد از سه دقیقه یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد. او سرعت حرکتش را کم کرد و چند ثانی...

ادامه مطلب