مطالب نوشته شده در موضوع «شعر» (صفحه ۵)


خدایا کفر نمی گویم

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

خدایا کفر نمی گویم پریشانم چه می خواهی تو از جانم ! ...مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی خداوندا ! ...اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیندازی و شب ، آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی زمین و آسمان را کفر می گویی ! نمی گو...

ادامه مطلب

چه امید بندم به این زندگانی

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

چه امید بندم به این زندگانی که در نا امیدی سر آمد جوانی سرآمد جوانی و ما را نیامد پیام وفایی از این زندگانی بنالم ز محنت همه روز تا شام بگریم ز حسرت شام تا روز تو گویی سپندم بر این آتش طور بسوزم از این آتش آرزوسوز بود کاندرین جمع ناآشنایان پیامی رساند مرا آشنایی؟ شنیدم سخن ها زه مهر و وفا،لیک ند...

ادامه مطلب

شنیدم مصرعی شیوا كه شیرین بود مضمونش

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

شنیدم مصرعی شیوا كه شیرین بود مضمونش منم مجنون آن لیلا كه صد لیلاست مجنونش به خود گفتم تو هم مجنون یك لیلای زیبایی كه جان داروی عمر توست در لبهای میگونش بر آر از سینه جان شعر شورانگیز دلخواهی مگر آن ماه را سازی بدین افسانه افسونش نوایی تازه از ساز محبت در جهان سركن كزین آوا بیاسایی ز گردش های گر...

ادامه مطلب

هر چه زیبایی و خوبی كه دلم تشنه اوست

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

هر چه زیبایی و خوبی كه دلم تشنه اوست مثل گل, صحبت دوست مثل پرواز, كبوتر می و موسیقی و مهتاب و كتاب كوه, دریا, جنگل, یاس, سحر این همه یك سو, یك سوی دگر چهره همچو گل تازه تو! دوست دارم همه عالم را لیك هیچ كس را نه به اندازه تو! فریدون...

ادامه مطلب

از خود نمی پرسی: چرا

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

از خود نمی پرسی: چرا این خسته را آزردمش؟ با خود نمی گویی؟ - چرا این مرغك پر بسته را در دام غم, افسردمش؟ اما چرا عشق تو را من سالها در سینه پنهان داشتم وین راز درد آلود را در دل نهفتم - آه - تا جان داشتم این آتش سوزنده را، آخر كجا می بردمش؟ فریدون...

ادامه مطلب

این نور و گرمایی كه می روید ز خورشید

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

این نور و گرمایی كه می روید ز خورشید در پهنه منظومه ما جان آفرین است هستی ده و هستی فزای هرچه در روی زمین است ما هیچ یك, مانند خورشید نوری و گرمایی كه جان بخشد به این عالم نداریم اما به سهم خویش و در محدوده خویش ما نیز از خورشید چیزی كم نداریم با نور و گرمای محبت نیروی هستی بخش خدمت در بین مردم ...

ادامه مطلب

ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق که نامی خوشتر از اینت ندانم وگر هر لحظه رنگی تازه گیری  به غیر از زهر شیرینت نخوانم تو زهری ، زهر گرم سینه سوزی تو شیرینی که شور هستی از توست شراب جام خورشیدی که جان را نشاط از تو ، غم از تو ، مستی از توست به آسانی مرا از من ربودی درون کوره ی غم آزمودی دلت آخر به سر...

ادامه مطلب

شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی آوای تو می خواندم از لایتناهی آوای تو می آردم از شوق به پرواز شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی امواج نوای تو به من می رسد از دور دریایی و من تشنه ی مهر تو چو ماهی وین شعله که با هر نفسم می جهد از جان خوش می دهد از گرمی این شوق گواهی دیدار تو گر صبح ابد هم...

ادامه مطلب

مرا عمری به دنبالت کشاندی

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

مرا عمری به دنبالت کشاندی سرانجامم به خاکستر نشاندی ربودی دفتر دل را و افسوس که سطری هم از این دفتر نخواندی گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت پس از مرگم سرشکی هم فشاندی گذشت از من ولی آخر نگفتی که بعد از من به امید که ماندی فریدون...

ادامه مطلب

هیـچ جـز یـاد تـو ، رویای دلاویـزم نـیست

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

هیـچ جـز یـاد تـو ، رویای دلاویـزم نـیست هیـچ جـز نـام تـو ، حـرف طـرب انگـیزم نـیست! عـشق می ورزم و می سـوزم و فـریـادم نـه! دوست می دارم و می خـواهـم و پـرهـیزم نـیست نـور می بـیـنم و می رویـم و می بـالم شـاد شاخه می گـستـرم و بـیـم ز پـائـیـزم نـیست تـا به گـیتی دل ِ از مهـر تـو لبـریـزم هـست...

ادامه مطلب

ای تو با روح من از روز ازل یارترین

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

ای تو با روح من از روز ازل یارترین كودك شعر مرا مهر تو غمخوارترین گر یكی هست سزاوار پرستش به خدا تو سزاوارترینی تو سزاوارترین عطرنام تو كه در پرده جان پیچیده ست سینه را ساخته از یاد تو سرشارترین ای تو روشنگر ایام مه آلوده عمر بی تماشای تو روز و شب من تارترین در گذرگاه نگاه تو گرفتارانند من به سر...

ادامه مطلب

عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم اکنون که پیدا کرده ام ، بنشین تماشایت کنم الماس اشک شوق را تاجی به گیسویت نهم گل های باغ شعر را زیب سراپایت کنم بنشین که با من هر نظر،با چشم دل ،با چشم سر هر لحظه خود را مست تر ، از روی زیبایت کنم بنشینم و بنشانمت آنسان که خواهم خوانمت وین جان بر لب مانده ...

ادامه مطلب

در این زمانه بی های و هوی لال پرست

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

در این زمانه بی های و هوی لال پرست خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست چگونه شرح دهم... لحظه لحظه خود را برای این همه ناباور خیال پرست؟ به شب نشینی خرچنگهای مردابی چگونه رقص کند ماهی زلال پرست؟ رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند به پای هرزه علفهای باغ کال پرست رسیده ام به کمالی که جز اناالحق نیست ک...

ادامه مطلب

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت که در این وصف زبان دگری گویا نیست بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما غزل توست که در قولی از آن ما نیست تو چه رازی که بهر شیوه تو را می جویم تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست شب که آرام تر ...

ادامه مطلب

گر همسفر عشق شدی، مرد سفر باش

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

گر همسفر عشق شدی، مرد سفر باش ورنه، رهِ خود گیر و یكی راهگذَر باش هم نعره ی امواج گَرت ـ عَربده ای نیست در بركه یِ آسایشِ خود زمزمه گر باش هُشدار ، كه یخ تابِ تب عشق ندارد گر بسته یِ قالب شده ای فكرِ دگر باش عیسات اگر جان بدمد شب پره ای باز وام از نفسِ عشق كن و مرغ سحر باش هر خواب رگی در خور، خو...

ادامه مطلب