مطالب نوشته شده در موضوع «شعر» (صفحه ۶)


دریغ می كنی از من ، نگاه را حتی

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

دریغ می كنی از من ، نگاه را حتی و نیز زمزمه ی گاه گاه را حتی من و تو ره به ثوابی نمی بریم از هم چرا مضایقه داری گناه را حتی؟ تو اشتباه بزرگ منی ، ببخشایم بدیده می كشم این اشتباه را حتی بمن كه سبز پرستم چه گفت چشمانت؟ كه دوست دارم ، بخت سیاه را حتی بدیدن تو چنان خیره ام كه نشناسم تفاوت است اگر را...

ادامه مطلب

با غروب این دل گرفته مرا

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

با غروب این دل گرفته مرا می رساند به دامن دریا می روم گوش می دهم به سکوت چه شگفت است این همیشه صدا لحظه هایی که در فلق گم شدم با شفق باز می شود پیدا چه غروری چه سرشکن سنگی موجکوب است یا خیال شما دل خورشید هم به حالم سوخت سرخ تر از همیشه گفت : بیا می شد اینجا نباشم اینک ‚ آه بی تو موجم نمی برد زی...

ادامه مطلب

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را تا زودتر از واقعه گویم گله ها را چون آیینه پیش تو نشستم که ببینی در من اثر سخت ترین زلزله ها را پر نقش تر از فرش دلم بافته ایی نیست از بس که گره زد به گره حوصله ها را ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم وقت است که بنوشیم از این پس بله هارا بگذار ببینیم بر این جغد نشست...

ادامه مطلب

دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست قانعم بیشتر ازاین چه بخواهم از تو گاهی از دور تو را خواب ببینم کافیست آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن من همین قدر که گرم است زمینم کافیست من همین قدر که با حال و...

ادامه مطلب

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است اکسیر من! نه این که مرا شعر تازه نیست من از تو می‌نویسم و این کیمیا کم است سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است تا این غزل شبیه غزل های من شود چیزی شبیه عطر حضور شما کم است گاهی تو را کنار خود احساس می...

ادامه مطلب

می پرسد از من کیستی؟ میگویم اش ، اما نمی داند

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

می پرسد از من کیستی؟ میگویم اش ، اما نمی داند این چهره ی گم گشته در آیینه ، خود این را نمی داند! میخواهد از من فاش سازم خویش را ، باور نمی دارد آیینه در تکرار پاسخ های خود حاشا نمی داند می کاودم، میگویم اش : چیزی از این ویران ، نخواهی یافت کاین در غبار خویشتن ، چیزی از این دنیا نمی داند می گویم ...

ادامه مطلب

خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید و چه بی ذوق جهانی كه مرا بــــا تو ندید رشته ای جنس همان رشته كه بر گردن توست چـــــــه سروقت مرا هــــــم به سر وعده كشید به كف و ماسه كه نایابترین مرجان ها تپش تبزده نبض مـــــــــرا می فهمید آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد مثل خورشید كه خود را به دل من ...

ادامه مطلب

نشد سلام دهم - عشق را جواب بگیرم

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

نشد سلام دهم - عشق را جواب بگیرم غـــرور یـــخ زده را ، رو بــــه آفتاب بگیرم نشد که لحظه ی فرّار مهربان شدنت را بـــه یادگار ، برای همیشه قاب بگیــــرم نشد تقاص همه عمــر تشنه جانـــــی خود را به جرعه ای ز تو - از خنده ی سراب - بگیرم چرا همیشه تو را ، ای همه حقیقتم از تو من از خیال بخواهــــم و...

ادامه مطلب

تنهایی تو و غزل من - دو چیز نیست

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

تنهایی تو و غزل من - دو چیز نیست زین توامان - همیشگی من! گریز نیست همواره ما شبیه به هم دوره می‌شویم با آن شباهتی که در آیینه نیز نیست «گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود» دایم برای تو که جز اینم عزیز نیست آرامشی به خشم تو دیروز دیده‌ام امروز با کسی غزلم در ستیز نیست مانند برگ ریختی و ریختی‌ام، ولی پ...

ادامه مطلب

شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید مگر مساحت رنج مرا حساب کنید محیط تنگ دلم را شکسته رسم کنید خطوط منحنی خنده را خراب کنید طنین نام مرا موریانه خواهد خورد مرا به نام دگر غیر از این خطاب کنید دگر به منطق منسوخ مرگ می خندم مگر به شیوه ی دیگر مرا مجاب کنید در انجماد سکون ، پیش از آنکه سنگ شوم مرا به هرم...

ادامه مطلب

دستور زبان عشق

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

  دست عشق از دامن دل دور باد می توان آیا به دل دستور داد؟ می توان آیا به دریا حكم كرد كه دلت را یادی از ساحل مباد؟ موج را آیا توان فرمود ایست؟ باد را فرمود باید ایستاد؟ آنكه دستور زبان عشق را بی گزاره در نهاد ما نهاد خوب می دانست تیغ تیز را در كف مستی نمی بایست داد قیصر ام...

ادامه مطلب

خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری  لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن خاطرات بایگانی، زندگی های اداری آفتاب زرد و غمگین، پله های رو به پایین سقف های سرد و سنگین، آسمانهای اجاری با نگاهی سرشکسته،چشمهایی پینه بسته خسته از درهای بسته،خسته از چشم انتظاری صندلی های...

ادامه مطلب

آواز عاشقانه ما در گلو شکست

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

آواز عاشقانه ما در گلو شکست حق با سکوت بود ،صدا در گلو شکست دیگر دلم هوای سرودن نمی کند تنها بهانه دل ما در گلو شکست سربسته ماند بغض گره خورده در دلم آن گریه های عقده گشا درگلو شگست ای داد- کس به داغ دل باغ دل نداد ای وای -های های عزا در گلو شکست آن روزهای خوب که دیدیم خواب بود خوابم پرید و خاطر...

ادامه مطلب

از غم خبری نبود اگر عشق نبود

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

از غم خبری نبود اگر عشق نبود دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟ بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود این دایره کبود اگر عشق نبود از آینه ها غبار خاموشی را عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟ در سینه ی هر سنگ دلی در تپش است از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟ بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟ دل چشم نمی گشود اگر عش...

ادامه مطلب

خسته ام از این کویر

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

  خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر این هبوط بی دلیل این سقوط ناگذیر آسمان بی هدف، بادهای بی طرف ابرهای سربه راه، بیدهای سربه زیر ای نظاره شگفت ای نگاه ناگهان ای هماره در نظر ای هنوز بی نظیر آیه آیه ات صریح سوره سوره ات فصیح مثل خطی از هبوط مثل سطری از کویر مثل شعر ناگهان مثل گریه بی اما م...

ادامه مطلب