مطالب نوشته شده در موضوع «داستان» (صفحه ۵)


اینشتین و چارلی چاپلین

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

روزی اینشتین به چارلی چاپلین گفت : می دانی آنچه که باعث شهرت تو شده چیست؟ "این است که تو حرفی نمی زنی ولی همه حرف تو را می فهمند"! چارلی هم با خنده می گوید : ... تو هم می دانی آنچه باعث شهرت تو شده چیست؟ "این است که تو با این که حرف می زنی، هیچ کس حرفهایت را نمی فهمد"!     من اگر پیامبر بودم، رس...

ادامه مطلب

قضاوت عجولانه...

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

زنه دیروقت به خونه رسید آهسته کلید رو انداخت و درو باز کرد و یکسر به اتاق خواب سر زد ناگهان بجای یک جفت پا دو جفت پا داخل رختخواب دید بلافاصله رفت و چوب گلف شوهرش رو برداشت و تا جایی که میخوردند ان دو را با چوب گلف زد و خونین و مالی کرد. بعد با حرص بطرف اشپزخانه رفت تا ابی بخورد با کمال تعجب شوه...

ادامه مطلب

مرغابی یا عقاب؟

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

    وقتی به نیویورک سفر کنید، جالب ترین بخش سفر هنگامی است که پس از خروج از فرودگاه، قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید.      اگر یک تاکسی برای رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده است؛ اگر راننده ی تاکسی شهر را بشناسد و از نشانی شما سر در آورد با اقبال دیگری روبرو شده اید؛ اگر زبان راننده ...

ادامه مطلب

نیاز

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

لوئیز رفدفن ، زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم . وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند. جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خو...

ادامه مطلب

مدیر با منشی !!

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

مدیر به منشی میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت کارهات رو روبراه کن منشی زنگ میزنه به شوهرش میگه: من باید با رئیسم برم سفر کاری, کارهات رو روبراه کن شوهره زنگ میزنه به دوست دخترش, میگه: زنم یه هفته میره ماموریت کارهات رو روبراه کن معشوقه هم که تدریس خصوصی میکرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه میگه: ...

ادامه مطلب

جواز بهشت

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

روزي مردي خواب ديد که مرده و پس از گذشتن از پلي به دروازه بهشت رسيده است. دربان بهشت به مرد گفت: براي ورود به بهشت بايد صد امتياز داشته باشيد، کارهاي خوبي را که در دنيا انجام داده ايد، بگوييد تا من به شما امتياز بدهم.مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهرباني رفتار کردم و هرگز به ...

ادامه مطلب

سم

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

دختري ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولي هرگز نمي توانست با مادرشوهرش کنار بيايد و هر روز با هم جرو بحث مي کردند.عاقبت يک روز دختر نزد داروسازي که دوست صميمي پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمي به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!داروساز گفت اگر سم خطرناکي به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، ...

ادامه مطلب

نشان لياقت عشق

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

فرمانروايي که مي کوشيد تا مرزهاي جنوبي کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهاي سرداري محلي مواجه شد و مزاحمتهاي سردار به حدي رسيد که خشم فرمانروا را برانگيخت و بنابراين او تعداد زيادي سرباز را مامور دستگيري سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نيروهاي فرمانروا درآمدند و براي محاکمه و مجازات با پايتخ...

ادامه مطلب

تزريق خون

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

سالها پيش که من به عنوان داوطلب در بيمارستان کار مي کردم، دختري به بيماري عجيب و سختي دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش انتقال کمي از خون خانواده اش به او بود.او فقط يک برادر 5 ساله داشت. دکتر بيمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد.پسرک از دکتر پرسيد: آيا در اين صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟دکت...

ادامه مطلب

خانم نظافتچي

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

در امتحان پايان ترم دانشکده پرستاري، استاد ما سوال عجيبي مطرح کرده بود. من دانشجوي زرنگي بودم و داشتم به سوالات به راحتي جواب مي دادم تا به آخرين سوال رسيدم، نام کوچک خانم نظافتچي دانشکده چيست؟سوال به نظرم خنده دار مي آمد. در طول چهار سال گذشته، من چندين بار اين خانم را ديده بودم. ولي نام او چه ...

ادامه مطلب

تصميم مهم

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

در يکي از روستـاهاي ايتاليـا، پسر بچه شـروري بود که ديگران را با سخنـان زشتش خيلي ناراحت مي کرد. روزي پدرش جعبه اي پر از ميخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسي را با حرفهايت ناراحت کردي، يکي از اين ميخها را به ديوار انبار بکوب.روز اول، پسرک بيست ميخ به ديوار کوبيد. پدر از او خواست تا سعي کند ...

ادامه مطلب

طاوس و خروس

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

طاووسی با خروسی هم قفس بود، روزی زبان به گلایه بگشود که: چه حکمت است همه اعضای طاووس زیبا و پاهای او زشت است؟ که تناسب لازمه حکمت است. خروس، طاووس را بگفت که: لب فروبند، بین طیور تو از همگان زیباتری و خلقت تو نیز به حکمت. در عالم نوش با نیش، خوشی با ناخوشی، درد با صحّت، حسن با عیب، پاک با ناپاک ...

ادامه مطلب

بالهایت را کجا جا گذاشتی؟

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

پرنده بر شانه هاي انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده كرد و گفت: "اما من درخت نيستم، تو نمي تواني روي شانه ي من آشيانه بسازي." پرنده گفت: "من فرق درخت و آدمها را خوب مي دانم.اما گاهي پرنده ها و آدمها را اشتباه مي گيرم." انسان خنديد و به نظرش اين خنده دارترين اشتباه ممكن بود. پرنده گفت: "راستي ...

ادامه مطلب

پسر به سفر دوری رفته بود ...

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند ... مادرش دعا میکرد که او سالم به خانه باز گردد .هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گو‍ژ پشت از آنجا می گذشت و ...

ادامه مطلب

شكوه

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

به کرم سبز بیندیش.بیشتر زندگی اش را روی زمین می گذراند،به پرندگان حسد می ورزد و از سرنوشت و شکل کالبدش خشمگین است.می اندیشد:من منفورترین موجوداتم،زشت،کریه و محکوم به خزیدن روی زمین. اما یک روز،مادر طبیعت،از کرم می خواهد پیله ای بتند.کرم یکه می خورد.......پیش از آن هرگز پیله ای نساخته است.گمان می...

ادامه مطلب