مطالب نوشته شده در موضوع «داستان» (صفحه ۶)


اعتراف

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

عصرها وقتی که از شرکت می آمدی، می رفتی دوش می گرفتی. بعد آن حوله ی پالتویی نارنجی را می پوشیدی، روی کاناپه لم می دادی و توی دفتر خاطراتت چیز می نوشتی. من جلوی تلویزیون می نشستم و سرم را می انداختم تو روزنامه. همه اش بهم گیر می دادی که تا ساعت دوازده شب مثل این پیرمردها یک بند روزنامه می خوانم. ک...

ادامه مطلب

شکر خدا

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

روزی، یکی از خلفای عباسی به یکی از مردان شام گفت: چرا شکر خدای را به جای نمی‌آوری؟ مرد با تعجب گفت: شکر از برای چه؟ خلیفه گفت: از زمانی که من بر شما حاکم شده‌ام، طاعون از میان شما رفته است. مرد گفت: خداوند متعال عادل‌تر از آن است که دو بلا را هم زمان بر مردم نازل کند. خلیفه از این سخن مرد سخت خج...

ادامه مطلب

پادشاه و فرزند

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

پادشاه پیری بود که می خواست یکی از سه پسر خود را برای سلطنت آینده انتخاب کند.روزی ، سه شاهزاده را صدا کرد و به هر سه نفر مبلغ یکسانی پول داد و از آنها خواست که قبل از عصر همین روز، چیزی بخرند و با آنها یک اتاق را پر کنند. شاهزاده اول بسیار فکر کرد و با تمام پول برگ نیشکر خرید. اما با این برگها ف...

ادامه مطلب

مترسک

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

 .روزي به مترسكي گفتم :- تو بايد از ايستادن در اين مزرعه خاموش خسته شده باشي! و او گفت :  - در ترساندن لذتي عميق و به ياد ماندني است كه هرگز از آن خسته نمي شوم. پس از كمي تامل گفتم : - شايد ، اما من لذت آنرا نفهميده ام. او گفت :- فقط كساني آنرا مي فهمند كه با حصير و كاه پر شده باشند. در حالي كه ...

ادامه مطلب

الاغ و روباه

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

الاغ به روباه گفت :- در حيله گري ، زبانزد انسان ها و سر آمد ديگر حيوانات هستي ، حال آنكه همانان ، مرا به سادگي و نفهمي مي شناسند . آيا مي گويي كه چه كسي اين درس را به تو آموخته است؟ روباه با خونسردي پاسخ داد : -نياز الاغ با تعجب پرسيد: - نياز را از كجا آوردي و من چگونه مي توانم آنرا بدست آورم؟ ب...

ادامه مطلب

فیلسوف و دیوانه

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

.روزي ، فيلسوفي در ميان راه به ديوانه اي رسيد كه در دستش ، كتابي قطور داشت . فيلسوف خنده ايي كرد و گفت : -چه جالب كه ديوانگان هم كتاب مي خوانند ! حال بگو چه مي خواني ؟ . ديوانه در حالي كه به كتابش خيره شده بود گفت :      - مي خوانم تا بدانم زيبا كيست و زشت چيست؟ كه درست چيست و نادرست كدام است؟ و...

ادامه مطلب

پنجره

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

در بیمارستانی ،دو مرد در یک اتاق بستری بودند.مرد کنار پنجره به خاطر بیماری ریوی بعد ازظهرها یک ساعت در تخت می نشست تا مایعات داخل ریه اش خارج شود. اما دومی باید طاق بازمی خوابید و اجازه نشستن نداشت.آن دو ساعتها در مورد همسر، خانواده هایشان ، شغل،تفریحات و خاطرات دوران سربازی صحبت می کردند.بعد از...

ادامه مطلب

بازسازی دنیا

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

پدر روزنامه مي خواند .اما پسر كوچكش مدام مزاحمش مي شد.حوصله ي پدر سر رفت و صفحه اي از روزنامه را-كه نقشه ي جهان را نمايش مي داد- جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد. -"بيا ! كاري برايت دارم . يك نقشه ي دنيا به تو مي دهم .ببينم مي تواني آن را دقيقا همان طور كه هست بچيني ؟" و دوباره سراغ روزنامه اش ...

ادامه مطلب

ه من بگو خدا چه شکلی بود ؟

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

مدت زيادي از تولد برادر ساكي كوچولو نگذشته بود . ساكي مدام اصرار مي كرد به پدر و مادرش كه با نوزاد جديد تنهايش بگذارند پدر و مادر مي ترسيدند ساكي هم مثل بيشتر بچه هاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي كند و بخواهد به او آسيبي برساند . اين بود كه جوابشان هميشه نه بود . اما در رفتار ساكي هيچ نشاني ازح...

ادامه مطلب

پيله ابريشم

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

روزي سوراخ کوچکي در يک پيله ظاهر شد . شخصي نشست و ساعتها تقلاي پروانه براي بيرون آمدن از سوراخ کوچک پيله راتماشا کرد. ناگهان تقلاي پروانه متوقف شدو به نظر رسيد که خسته شده و ديگر نمي تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کندو با برش قيچي سوراخ پيله را گشاد کرد. پروانه به راحتي ا...

ادامه مطلب

زيبايي رايگان

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

مردي در نمايشگاهي گلدان مي فروخت . زني نزديك شد و اجناس او را بررسي كرد . بعضي ها بدون تزيين بودند، اما بعضي ها هم طرحهاي ظريفي داشتند. زن قيمت گلدانها را پرسيد و شگفت زده دريافت كه قيمت همه آنها يكي است او پرسيد:چرا گلدانهاي نقش دار و گلدانهاي ساده يك قيمت هستند ؟چرا براي گلداني كه وقت وزحمت بي...

ادامه مطلب

پیش فرض زنجير عشق

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

 يک روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از کار برميگشت خانه، سر راه زن مسني را ديد که ماشينش خراب شده و ترسان توي برف ايستاده بود.اون زن براي او دست تکان داد تا متوقف شود. اسميت پياده شد و خودشو معرفي کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.  زن گفت صدها ماشين از جلوي من رد شدند ولي کسي نايستاد، اين واقعا لطف ...

ادامه مطلب

زمانيكه مردي در حال پوليش كردن اتوموبيل جديدش بود

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

زمانيكه مردي در حال پوليش كردن اتوموبيل جديدش بود ،كودك 4 ساله اش تكه سنگي را برداشت ،و بر روي بدنه اتومبيل خطوطي را انداخت ،... مرد آنچنان عصباني شد كه دست پسرش را در دست گرفت ، و چند بار محكم پشت دست او زد ، بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد ، كه با آچار پسرش را تنبيه نموده ،  در بيمارستان ...

ادامه مطلب

یک داستان آموزنده برای همسرانی که عشق دیگری پیدا کرده اند!

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی كه ذهنم رو مشغول كرده بود, باهاش صحبت می كردم. موضوع اصلی این بود كه من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور كه بود موضوع رو پیش كشیدم, از من پرسید چرا؟!  اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی كه از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: ت...

ادامه مطلب

هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

 پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود . تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من...

ادامه مطلب