شریفی
حرف های شنبه امروز، از درد و دل یکی از دوستانم گرفته شده است؛ که ممکن است برای خیلی ها آشنا باشد. آنچه که به کنایه می گوییم «کوچه روشن کن و خونه خاموش کن» حقیقتا ویژگی خیلی از ماها را بیان می کند؛ خدا کند که بتوانیم خود را تغییر دهیم...
***
باد و طوفان بود و پنجره باز... همین موضوع باعث شد که در اتاق، محکم و با صدای ناگهانی و بلندی بسته شود... با بسته شدن درِ اتاق، فریاد پدرش بلند شد که با فریادی بلندتر از صدای در و با لحنی بی ادبانه داد زد: «پشت اون درِ لعنتی یه چیزی می ذاشتی... چقدر نفهمی...» بقیه ی صحبتهای پدرش را برای من تعریف نکرد (درواقع سانسور کرد) و من هم کنجکاوی نکردم که چی شنیده...
خدا را شکر دوستم در جواب پدرش چیزی نگفته و بی احترامی هم نکرده بود. البته دوست من بسیار صبور است و این خصوصیت را از مادرش به خوبی به ارث برده بود. دوستم برایم گفت: پدرم در محیط خانه با مردی که دوستان و رفقایش می شناسند خیلی فرق می کند. بیچاره مادرم که چه برخوردها و چه صحبتها که از پدرم دیده و شنیده اما به احترامش چیزی نگفته و سکوت کرده است...
وقتی با خودم فکر کردم، دیدم: هرکسی پدر دوستم را ببیند، شیفته ی محبت، خوش صحبتی و بخشندگی اش می شود. پدر دوستم خیلی هوای غریبه ها را دارد... پدر دوستم در مقابل ظلم و بی عدالتی در حق یک بیگناه خیلی حساس است... پدر دوستم به دوستانش خیلی احترام می گذارد... در بین همسایگانشان هم تعریف های زیادی درباره پدر دوستم شنیده ام.
اما وقتی پای درد و دل دوستم نشستم، آن روی سکه ی اخلاق پدرش را دیدم...
می گفت: ما در خانه جرات نداریم برخلاف میل پدر کاری کنیم و حرفی بزنیم. اگر هم خدای نکرده خطایی از ما سر بزند دیگر تا روزها و ماه ها با بداخلاقی ها، اخم ها و فحش های پدر روبرو هستیم... بیچاره مادرم که سالهای سال است با او سر کرده است و ما فقط سکوتش را دیده ایم و صبوری اش را...
نمی دانم چه بگویم اما کاش پدر دوستم می فهمید که با رفتارش به روحیه همسر و فرزندانش چه لطمه ای وارد می کند... کاش می دانست که خانواده اش چقدر از او دلخورند و ناراحت... کاش محبتش را نثار همسر و فرزندش می کرد... کاش قدر خانواده اش را می دانست...
یاحق...
نوشتن دیدگاه