و من جقدر خوشحالم... امروز باران بارید... دیشب هم...
و من تلافی همه ی دلتنگیهایم را امروز در آوردم...
از 5 بعد از ظهر تا 8 شب راه رفتم و پیاده روی کردم... در هوایی سرد و بارانی...
وقت خوبی رو گذروندم... فکر کنم خیلی به این پیاده روی نیاز داشتم...
امشب به یه نمایشگاه هم رفتم... آثار هنری مهدیه جان دوستی مهربان در فضایی دنج و آرام در معرض دید و فروش علاقمندان قرار گرفته بود.
نمی دونید چقدر از دیدن تخم مرغ های رنگی این نمایشگاه خوشم اومد. هرکدوم رنگی و طرحی داشتند. به مهدیه خانم هم گفتم انگار دنیای این تخم مرغهای رنگی کوچیک خیلی بزرگه. معلومه وقتی خواستید اینها رو رنگ کنید احساس و حال و هوای متفاوتی داشتید... امشب کلی با مهدیه خانم صحبت کردم. از رنگ طلایی و درخشان ظروف نمایشگاه، از حس پاییزی این نمایشگاه که بهم دست داد، از علایق هنری، از تفاوت در علاقه و شغل، از رشته تحصیلی و ...
امشب فهمیدم مهدیه خانم از فصل پاییز خیلی خوشش میاد... درونش انگار نارنجی و طلایی رنگه...
برای ایشون آرزوی صحت و سلامت و شادی می کنم.
امشب خیلی آرومم. خداروشکر...
نوشتن دیدگاه