جز خون دل ز خوان فلک نیست بهره ای
این تنگ چشم طاقت مهمان نداشته است
دریا دلان ز فتنه ایام فارغند
دریای بی کران غم طوفان نداشته است
رهی معیری
***
من جلوه شباب ندیدم به عمر خویش
از دیگران حدیث جوانی شنیده ام
رهی معیری
***
باید خریدارم شوی، تا من خریدارت شوم
وز جان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم
من نیستم چون دیگران، بازیچه بازیگران
اول به دام آرم تو را، و آنکه گرفتارت شوم
رهی معیری
***
تا تو مراد من دهی کشته من فراق تو
تاتوبه دام من رسی من به خدارسیده ام
رهی معیری
***
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
رهی معیری
***
رسم دو رنگی آیین ما نیست
یکرنگ باشد شب و روز من
«رهی معیری»
***
موی سپید را فلکم آسان نداد
این رشته را به نقد جوانی داده ام
رهی معیری
***
موی سپید را فلکم آسان نداد
این رشته را به نقد جوانی داده ام
رهی معیری
***
درون اشکِ من افتاد ، نقشِ اندامش
به خنده گفت : که نیلوفری ز آب دمید
***
محبّت ، آتشی کاشانه سوز است
دهد گرمی ، ولیکن خانه سوز است
***
یاری که داد بر باد ، آرام و طاقتم را
ای وای اگر نداند ، قدرِ محبّتم را
***
دلم چو خاطرِ دانا به صبح بگشاید
که صبحگاه نشانی است از بُناگوشت
***
برون نمی رود از خاطرم ، خیالِ وصالت
اگرچه نیست وصالی ، ولی خوشم به خیالت
***
به لبت ، کز میِ نوشین هوس انگیزترست
کز غمت ، باده ز خونابِ جگر می نوشم
***
چرا آتش زدی در خانه ی ما ؟
رهی را با نگاهی می توان سوخت
***
از توبه ی من ، باده ی روشن گِله دارد
امشب لبِ ساغر ز لبِ من گِله دارد
***
عشقِ روزافزونِ من از بی وفائی هایِ توست
می گریزم گر به من ، یک دم وفاداری کُنی
***
در چنین عهدی که نزدیکانِ ز هم دوری کُنند
یاریِ غم بین ، که از من یک نَفَس هم دور نیست
***
هنوز گردشِ چشمی نبرده از هوشت
که یادِ خویش هم از دل شود فراموشت
***
از بس که بدی دیده ام از این مردم
وحشت کُنم از مردمکِ دیده ی خویش
***
عشق آموز ، اگر گنجِ سعادت خواهی
دلِ خالی ز محبّت ، صدفِ بی گهر است
***
گر به کارِ عشق پردازد رهی عیبش مکُن
زان که غیرِ از عاشقی ، کاری نمی آید از او
نوشتن دیدگاه