لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است
وز پی دیدن او دادن جان کار من است
نظیر دوست ندیدم اگرچه از مه مهر
نهاده ام آینه ها در مقابل رخ دوست
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفا دار چه کرد
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه ی چشمی به ما کنند
پیش از اینت بیش از این اندیشه ی عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره ی آفاق بود
الا ای پیر فرزانه مکن منعم ز میخانه
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
باز آی و دل سرد مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش
نگرفته هیچ کامی جان از بدن در آید
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد درین دیر خراب آبادم
مرا می بینی هر دم زیادت می کنی دردم
تو را می بینم و میلم زیادت میشود هردم
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
با مدعی نگویید اشعار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در درد خود پرستی
نوشتن دیدگاه