ای که از کلک هنــر نقـش دل انگیــز خدایی

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

ای که از کلک هنــر نقـش دل انگیــز خدایی     حیف باشد مه من کاین همه از مهر جدایی

گـفته بـودی جگـرم خـون نکنـی بـاز کجایی      من ندانستـم از اول که تـو بی مهـرو وفایی

عهـد نـابسـتن از آن بـه که ببنــدی و نپایی

 

مـدعـی طـعنه زنــد در غم عشق تو زیادم     وین نداند که مـن از بهر غم عشق تو زادم

نغمــه بـلبـل شیــراز نـرفتــه است ز یــادم     دوستان عـیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن کـه چنین خوب چرایی

                   

تیر را قوت پرهیز نباشد ز نشانه     مرغ مسکین چه کند گر نرود در پی دانه

پای عاشق نتوان بست به افسون و فسانه

 

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه     ما کجائیم در این بحر تفکر تو کجائی

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت    همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی

تا فکندم به سرکوی وفا رخت اقامت     عمر بی دوست ندامت شد و با دوست غرامت

تا فکندم به سر کوی وفا رخت اقامت     عمر بی دوست ندامت شد و با دوست غرامت

سرو جان و زر و جاهم همه گو رو به سلامت     عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

 

همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی

 

درد بیمار نپرسند به شهر تو طبیبان    کس در این شهر ندارد سر تیمار غریبان

نتوان گفت غم از بیم رقیبان به حبیبان    حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان

این توانم که بیایم سرکویت به گدایی

 

 

هر شب هجر برآنم که اگر وصل بجویم        همه چون نی به فغان آیم و چون چنگ به مویم

لیک مدهوش شوم چون سر زلف تو ببویم        گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

 

 

گفته بـــودم چو بیایی غــم دل بـــا تو بگویم     چه بـگویم کــه غـم از دل برود چون تو بیایی

چرخ امشب که به کام دل ما خواسته گشتن     دامن  وصل  تو نتوان به رقیبان تو هشتن

نتوان  از  تو  برای دل  همسایه گذشتن     شمع را باید از این خانه برون بردن و گشتن

 

تا که همسایه نداند که  تو در خانه مایی

 

کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان     پرتو روی تو گوید که در خانه مایی

سعدی این گفت و شد از گفته ی خود باز پشیمان     که  مریض تب عشق  تو هدر گوید و هذیان

 

به شب تیره نهفتن نتوان ماه درخشان

 

 

من ندانستـم از اول که تـو بی مهـرو وفایی     دوستان عـیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن کـه چنین خوب چرایی

 

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه     ما کجائیم در این بحر تفکر تو کجائی

گفته بـــودم چو بیایی غــم دل بـــا تو بگویم     چه بـگویم کــه غـم از دل برود چون تو بیایی

 

شهریار

  1. هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...

    نوشتن دیدگاه