بـسـیـار مـکـن بـا مــا ســر پنجه به دانـایی گــردون ورقــی بــاشـــد از دفـــتــر شـیدایی
هـر چند که مـد هوشم حیرانم و خاموشـم نــفـروشـم از ایـن حـیـرت یـک ذره به دانایی
در سینه ی ما رازی است پنهان که نیازی نیست بـر فـکـر فـلاطـونی بـر منطق سینایی
جز گـوشـه ی میـخانه مــنزل به کجا گیریم بـا ایــن سـر سـودایـی با ایـن دل شـیـدایی
در هر قـدم این دشت صد شور و شرر بـاید مـجـنـون نـشـود هـرکـس بــا بـادیـه پـیـمایی
یک گوشه ی راحت به از شـوکت کاووسی یک بوسه ی عشق آمیز از حشمت و دارایی
بی عاشقی و مستی افسانه بود هستی گــر زان کــه نـئـی کـودک با قـصـه نـیـاسایی
مــا زنــدگــی خــود را مــدیـون نـکـویـانـیـم ای شــاه بـتاـن لـطـفــی مـا زنـده ی زیبایی
من بی تو نخواهم ماند زین واقعه دلشادم از عــاشــق دیــگـر خـواه در هـجـر شکیبایی
عماد خراسانی
نوشتن دیدگاه