شبهای اینترنتی

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

چند شبی هست که با اینترنت بیشتر کا رمی کنم... اونم به خاطر صفحه هفت روزنامه ست... دنبال خبر و مطلب و شعر و هر چیزی که به درد بخوره و به دلم بشینه، می گردم... نمی دونم چقدر امسال صفحه هفت (فرهنگ و ادب) از سالهای قبل متفاوت تره ... من که خیلی سعی کردم تفاوت و خلاقیت ، در این قسمت از روزنامه که دست منه ، دیده بشه... نظر خواننده ها رو نمی دونم... البته زیاد هم به کسی نگفتم که نظرشو بهم بگه... نمی دونم چرا گاهی چیزهایی که برام مهمن، به زبون نمیارم...

امشب هم که دارم این مطلبو می نویسم ، نمی دونم آفتاب! از کجا در اومده که دارم از دل خودم و حرف خودم می نویسم... 

نمی دونم چرا علاقه ای به نوشتن و صحبت کردن درباره احساس و نظر و کارها و برنامه های خودم ندارم . شاید هم علاقه دارم اما بهش فکر نکرده بودم... به خصوص که از هر موضوعی که دوست داشتم، یه وبلاگ درست کردم اما از خودم خیلی غافل موندم...

مثلا وبلاگ لینکستان خبری که فقط لینک های سایت و خبرگزاری هاییه که خیلی بهشون رجوع می کنم.

وبلاگ تنگ بلور که سعی کردم شعرهایی رو که دوس دارم رو توش بذارم.

وبلاگ جالب بیا 2 هم برای عکس ها و خبرها و ایمیل های جالبیه که دیدمو دوس داشتم دیگران هم ببینن و بخونن. و بقیه وبلاگ های من هر کدوم بر اساس علاقه ای که دارم ایجاد شدن... اما... اما امشب موضوع فرق می کنه...

می خواستم یه وبلاگ دیگه درست کنم و حال و هوای خودمو بنویسم، یادم اومد که خودم که سایت دارم یس چرا اینجا ننویسم... فقط می خوام بنویسم و ثبت کنم ببینم چند وقت دیگه، چند روز دیگه هم تمایل خواهم داشت ادامه بدم نوشتن درباره خودمو... با این توضیح که من بسیار فرد محتاط و توداری هستم و خیلی درباره خودم و کارهایی که انجام می دم ، حرف نمی زنم ، اینو دوستانی که منو میشناسن به خوبی درک کردن...

امشب رو باید ثبت کنم. شاید بخوام در آینده امشب و تصمیم به نوشتن درباره خودمو جشن بگیرم ! 

حال شب های اینترنتی من خیلی شبیه هم بودن اما امشب کاملا فرق کرد... آقایون و خانم هایی که حرف زدن و پرحرفی براشون آسونه و از هر دری برای هم حرف می زنن و مخ طرفشونو داغون می کنن مطمئنا متوجه احساس الان من نمی شن و نمی فهمن کسی که زیاد به حرف زدن عادت نداره چقدر براش مهمه که یه دفعه بخواد حرف بزنه و توی سایت یا وبلاگش چیزی رو بنویسه که اصلا بهش عادت نداره... فعلا که احساس بدی ندارم... امیدوارم بتونم این روشو ادامه بدم و یه دفعه ولش نکنم...

امشب 9 آذر 1391 خورشیدی ست ساعت 12 و نیم . ( به عبارتی امروز 10 آذر ، سی دقیقه بامداد)

راستی امشب حدود ساعت شیش و نیم رفتم و مرجان خانم دوست عزیز و بزرگوارمو دیدم و دقایقی رو با هم درباره کارهامون حرف زدیم. ایشون بعد چند ماه به بیرجند اومدن.اونم بخاطر درگذشت عمه شون و شرکت در مراسم خاکسپاری و ترحیم. وقتی مرجان خانم رو ملاقات کردم فهمیدم دلم خیلی برای ایشون تنگ شده بود...

از قدیم گفتن حرف، حرف میاره، نمیدونم نوشتن هم نوشتن میاره یا نه ... امروز کارم رو توی باشگاه انجام دادم و سازمان نرفتم. تونستم تعدادی از گزارشها رو ارسال کنم تهران. اما متاسفانه چون پتجشنبه بود و واحد نظارت نبودن نتونستم بهشون ااطلاع بدم که چهار پیج تا شایدم شیش تا گزارشو براشون فرستادم. نگرانم نکنه این بار هم گزارش ها بدستشون نرسه و خدای نکرده بسوزن....

فکر کنم دارم خیلی طولانیش می کنم... فعلا خداحافظ...

  1. هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...

    نوشتن دیدگاه