نصرت رحمانی
نصرت رحمانی در سال1308 در تهران متولد شد دوره آموزش های دبستانی و دبیرستانی را درهمین شهر به پایان رساند و سپس وارد مدرسه پست و تلگراف شد ودر وزارت پست و تلگراف به کار پرداخت. آنگاه به کار در رادیو ایران روی آورد اما پس از چند سال این کار را نیز رها کرد وبه حرفه قلمزنی در مطبوعات روی آورد. یک چند نیز مسئول صفحات شعر مجله«زن روز» بود. نصرت رحمانی علاوه بر سرودن شعر داستانهای زیادی نوشته است که به صورت پاورقی در مجله ها و نشریات گوناگون به چاپ رسیده اند. خود وی، درجایی، زندگی نامه اش را چنین می نویسد:
نصرت رحمانی هستم
زاده و پروریده تهران
شاعر دفترهای:«کوچ»،«کویر»،«ترمه»، «میعاد در لجن»، «حریق باد»،«درو» و...
حرفه ام قلمزنی است، همین!
نصرت رحمانی هم اکنون با خانواده اش در رشت سکونت دارد و روزگار را با مطالعه و سرودن ونوشتن می گذارند.
دفترهای شعر:
کوچ(صفی علیشاه-1333)
کویر(گوتنبرگ-1334)
ترمه(اشرفی-1336)
میعاد در لجن(نیل-1346)
حریق باد(زمان- 1349)
درو(دنیای کتاب- 1350)
شمشیر معشوقه قلم(تهران -1369)
پیاله دور دگر زد(بزرگمهر-1369)
درجنگ باد، برگزیده آثار (بزرگمهر-1369)
گزینه اشعار(مرواردی-1370)
*یادم هست روزگاری بود که اگر غزلی ردیف نداشت، درست مانند قالی بی حاشیه بی ارزش بود.کلمات غزل کلمات خاصی دستچین شده و آزموده بود ودر آن جز وصف یار و دلبریهای او حرفی نبود. اما آیا شما می توانید با کلمات لطیف و نازک از دست اره شده وزیر ماشین مانده یک کارگر صحبت کنید؟ قطعاً نه. چرا که کلمات مناسب و گویایی که بتوانند این درد و رنج را نشان دهند باید انتخاب کرد، و این کلمات از نوع کلمات غزل قدیمی نمی تواند باشد. به نظر من شاعر آگاه می تواند همه کلمات را به خدمت بگیرد وبا پشتوانه ای از کاربرد صحیح آنها در واقع برای آنها شناسنامه بگیرد وبه فرهنگها وارد کند.
*به پشت سرنگاه می کنم. در می یابم که من هرگز در زندگی چیزی را تمام و کمال به میل خود نتوانسته ام برگزینم، از یک شاخه گل گرفته تا خود زندگی را، چه رسد به شعر و شاعری.
همه چیز در طول زندگی برما تحمیل می شود.درمقابل برخی چیزها که با سرشت و بینش ما متغیر است گردنکشی می کنیم و جبهه می گیریم ولی دیر یا زود کم کم توان ما فرسوده می شود وبر آن گردن می نهیم مثل پیری و بیماری مرگ. ودر مقابل پاره ای از مقولات بی هیچ شکوه و مقابله ای تن می دهیم، مثل عشق، زندگی و شعر!
کدام یک از عشاق نامدار اول معشوقی برگزیدند وبعد به او عشق ورزیدند؟ اما عشق چه ارتباطی به شعر، این جنون بزرگ می تواند داشته باشد! راستی به نظر شما شاعر چیزی شبیه عاشق نیست؟
شعر نصرت رحمانی با لحنی تلخ،از دردها، از پلیدیها و تباهی های دامنگیر اجتماعی، واز عشق که دراین میان به لجن کشیده شه است سخن می گوید. از دیدگاه او، زندگی سرتاپاسیاه و چرکین است. خود وی شعرش را«شعرسیاه» می نامد. اما شاید تعبیر«شعر تلخ» برای آن برازنده تر باشد. شعرش، از احساسی نیرومند برخوردار است. زبانش، زبانی ساده، و گاه حتی تا حد زبان کوی و برزن، ساده است. وی نخستین کسی است که واژه ها و اصطلاحات کوچه و بازار را وارد شعر کرده است.
نصرت رحمانی در آغاز کار شاعری، تحت تاثیر فرمها و فضاها و شیوه سرایش فریدون توللی بود، اما بعدها به شیوه و زبانی ویژه خود دست یافت.
فلفل
فلفل
از بوسه های تو می روید
شعر
از لبان من
قانون عشق چنین است
***
باید گذر کنم
معصوم و پاکتر ز سیاووش
از شعله زار جنگل مژگانت
***
اما دریغ و درد
کس با من این نگفت
کز نی نی سیاه دو چشمت حذر کنم
***
فلفل از بوسه های تو می روید
شعر از...
پیاله دور دگر زد
شب چشم
مویت کلاف دود
دامن سپید
سخی تن
گویی گل مرا
دستی غریب سرشته ست
و اندیشه مرا
یغماگری
درشاهراه باد نشانده ست.
***
و غمگنانه ترین سرنوشت را
دستانی آشنا
برکتیبه روحم
به خطی غریب نبشته ست.
***
شب چشم
دامن سپید
مویت کلاف دود
سخی تن
آن باغ کوچه های معطر را
ذهن پریش من زیاد زدوده ست
در سینه ام مکاو که... سطلی است جای قلب
لبریز از کثافت و مدفوع خاطرات.
***
در شهرهای کودکی من
پیری عصا به دست در گاهواره غنوده ست
لالا بخواب کودک آهن
لالا بخواب کودک باروت
لگذار چهره ها دروغ بگویند
دیگر عصا شناسنامه پیری است.
***
لالا بخواب....
لالا بخواب
شب چشم
بنگر چگونه دست تکان می دهم
گویی مرا برای وداع آفریده اند!
کنج لبان من
نام کدام گمشده ای جای مانده است
نامی...
کز آن شکفته گل یاس.
***
مویت کلاف دود
میعاد در کجاست؟
در پنبعه زار حاشیه نیل؟
در کعبه؟
در پکن؟
در کوه طور
در سخره های خنده بودا
یا در سرای محمد؟
***
دامن سپید
بنگر چگونه دست تکان می دهم
گویی مرا برای وداع آفریده اند
خنجر شکست
درلای کتف من
مویت کلاف دود
بدرود!
***
نوبت زما گذشت
شب از دریچه های چشم تو تابید
پیاله دور دگر زد!
خنجر نشست
تا دسته پشت«رم»
«رم» در«سزار» مرد
تهمت عصای توست«بروتوس»
***
حق با کسی است که از پشت
شمشیر می زند
تاریخ هرزه خانه خونینی است
براین قباله جعلی
باور مبند
حق
حق با کسی است که بامن
شیون کشیده است:
انالحق.
***
شب چشم
بگذار چهره های دروغ بگویند
دیگر عصا شناسنامه پیری است
شیرین فسانه ای است
روزی عصای موسی عمران
شد اژدها
امروز اژدها
در دست ما عصا است
بازی تمام گشت
پیاله دور دگر زد
از دوستی و عشق
بهتان گزیده شد.
***
در پشت نام«رم»
پنهان مکن رسالت خود را
اینان که در«سنا»ی نشستند
این پاسدارهای حرمت و آزادی
بادامن تو تبرئه کردند خویش را
***
محکوم جرم ندامت نگاه کن
درجای اتهام نشستند عادلان
در دستهایشان
تهمت غریب عصای مرصعی است.
***
شب چشم
مویت کلاف دود
دامن سپید
سخی تن
آنک منم
فرزند قرنهای پیاپی
وقاره های گمشده در اعصار
ازیاد برده موطن خود را
وزذهن خود زدوده قرن آهن و خون را
***
بنگر چگونه دست تکان می دهم
گویی مرا برای وداع آفریده اند
وبا عصا
آرام در گاهواره غنوده ام
هان کاتبان، ثباتها
من را برای نسلهای پیاپی صادر کنید
اینک منم شناسنامه تاریخ
کنایه
آنی تو
آن کنایه مرموز
که در نهفت عشق روان است.
دانستنش ضرور،
و گفتنش محال!
تو...، آنی تو
***
از ما گذشت
باید به ابر بیاموزیم
تا از عظس گیاه نمیرد.
***
باید به قفلها بسپاریم
با بوسه ای گشوده شوند
بی رخصت کلید.
نوشتن دیدگاه