سيمين بهبهاني
درسالهای یکهزار و سیصدو بیست و سه تا بیست وپنج هر زمان به انجمن دانشوران می رفتم دختری را می دیدم که بعنوان شاعر نوخاسته درآن انجمن شبهای جمعه شعر می خواندو مدیر انجمن، عادل خلعت بری بود. دختر آن روز و شاعره امروز خانم سیمین بهبهانی است.
پدر سیمین، عباس خلیلی بود و مادرش خانم فاضله و نیک سرشت شادروان فخر عادل که پس از جدا شدن از خلیلی بهمسری عادل خلعت بری درآمد و سیمین بیشتر عمر را درخانه عادل خلعت بری گذراند اما سرپرستی و تربیت شاعره گرامی را مستقیماً مادر دانشمندش بعهده داشت و هم اثر تربیت آن مادر بود که دختر درکار ادب و شعر و شاعری باروبرگرفت و از آنرو به بهبهائی شهرت یافته است که به همسری آقای حسن ملاک بهبهانی درآمد و ثمره آن دو پسر و یک دختر است که پسر ارشد او علی بهبهانی بیست ویک ساله است. او پس از طی دوره دبستان و دبیرستانبه دانشکده حقوق قدم نهاد و از آن دانشگاه به اخذ لیسانس موفق گردید.سیمین دارای چهار مجموعه شعر است بدین شرح:
1- سه تارشکسته 1329
2- جای پا 1334
3- چلچراغ 1336
4- مرمر 1342
سیمین از نظر شعر برچند تن شاعره زنده برتری دارد.اگر چه او طبع خودرا در قالب های دوبیتی نیز آزموده است ولی باید گفت کار درخشان او در فرم غزل است ودراین قالب شعر، کارهای ارزنده ای نیز ارائه داده است و انصاف باید داد که بحکم هنربیشتر، از زنهای شاعر همزمان خود توفیق و اشتهار بیشتر یافته است.
ناگفته نباید گذاشت که شاعر جای پا و چلچراغ ، سیمین دیگریست وشاعرمرمر، سیمین دیگر. زیرا ظهور فرخ زاد ونام آوری او بسبب شعرهای عریان و بی پرده اش اثری مستقیم در روح سیمین گذاشت و اگر این پرده دری را شجاعت نام نهیم باید بگوئیم به سیمین«مرمر» هم این شجاعت و شهامت را بخشید که به عریان گوئی گراید وبدن خود رابخواننده عرضه کند:
رنگ پرنیان دارد مرمر برو دوشم
بوی نسترن دارد خوابگاه آغوشم
***
چون درخت فروردین پرشکوفه شد جانم
دامنی زگل دارم برچه کس بیفشانم
***
گربوسه میخواهی بیایک نه دوصد بستان برو
اینجا تن بیجان بیا زینجا سراپا جان برو
صد بوسه تر بخشمت از بوسه بهتر بچشمت
امازچشم دشمنان پنهان بیا پنهان برو
باید گفت با نمونه های شعرهای بی پروا و عریانی که سیمین درمرمر عرضه کرده است بی شک میل عریان گوئی در قوه او بوده ولی به فعل در نمی آمده است واین فروغ بی پروا بود که سیمین را تحت تاثیر گرفت و به احساس او فعلیت بخشید.
ولی با این حال سیمین در قدرت استخدام کلمات بسی برفروغ ترجیح دارد واگر احساس و اندیشه فروغ را از کلماتش بگیریم هیچ زیبائی و قدرت در سخنش نیست. سیمین به حافظ، مولوی و بویژه به خاقانی شروانی سخت معتقد است زیرا براین عقیدت است که خاقانی در تلاش نوجوئی بوده است.
او نیز معتقد است که نیما از نظر فن شعر ضعیف است و کلامش تعقید دارد. می گوید با اینهمه منکر ابتکارات نیما نیستم و حالا به دو غزل سیمین شاعره «غزلسراه» مینگریم:
ستاره دیده فرو بست و آرمید بیا
شراب نور به رگهای شب دوید بیا
زبس بدامن شب اشک انتظارم ریخت
گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا
شهاب یادتو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خط زر کشید بیا
زبس نشستم وباشب حدیث غم گفتم
زغصه رنگ من ورنگ شب پریدبیا
بوقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار
بهوش باش که هنگام آن رسید بیا
نیامدی چوفلک خوشه خوشه پروین داشت
کنونکه دست سحر دانه دانه چیدبیا
امید خاطر«سیمین» دل شکسته تویی
مرا مخواه از این بیش نا امیدبیا
مرگ در مرداب خود بس نابهنگامم کشید
آه از این مرداب وحشت زا، که در کامم کشید
مرگ پیش از مرگ یعنی زندگی بی شور عشق
این چنین مرگی شکارم کرد و دردامم کشید
همچو آتش بودم و آن گرمی لعلی سرشت
درغبار سردی خاکستری فامم کشید
کمتر از هیچم بلی ته مانده ای مرگ آورم
هرجذام آلوده ای یک جرعه از جامم کشید
چون کبوترهای چاهی با دو چشم چون عقیق
هرکبوتر باز مسکین برلب بامم کشید
ننگ، چون استر بیانگرد و چابکتاز و مست
بسته بر دم گیسوان دختر نامم کشید
بی تفاوت روزها را پشت سر بگذاشم
آسمان چون رشته در تسبیح ایامم کشید
انعکاس روحم از آیینه دق پر گشود
کاین چنین تصویر او عمری به دشنامم کشید
دیوانگی
یارب مرا یاری بده، تا خوب آزارش کنم
هجرش دهم زجرش دهم، خوارش کنم زارش کنم
از بوسه های آتشین، وزخنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم، صد فتنه در کارش کنم
درپیش چشمش ساغری گیرم زدست دلبری
از رشک، آزارش دهم و زغصه بیمارش کنم
بندی بپایش افکنم، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر، کالای بازارش کنم
گوید میفزا قهرخود، گویم بکاهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا، گویم که بسیارش کنم
هرشامگه درخانه یی، چابکتر از پروانه یی
رقصم بر بیگانه یی، وزخویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من، فارغ شد از سودای من
منزل کنم در کوی او،باشد که دیدارش کنم
گیسوی خود افشان کنم، جاودی خود گریان کنم
باگونه گون سوگندها بار دگر یارش کنم
چون یار شد بار دگر کوشم به آزار دگر
تا این دل دیوانه را راضی ز آزارش کنم.
پی نوشت :
علی اکبر دلفی، دیدار با شاعران، تهران 1351
نوشتن دیدگاه