فروغ فرخزاد درسال 1313 در تهران چشم به جهان گشود پس از گذراندن دوره آموزشهای دبستانی و دبیرستانی، برای آموزش نقاشی به هنرستان نقاشی رفت. در شانزده سالگی با پرویز شاپور ازدواج کرد وبا وی به اهواز رفت ودر آن جا اقامت کردند. اما پس از یکی دو سال از یکدیگر جدا شدند.
فروغ درسال 1337، درسن 22 سالگی به کارهای سینمایی روی آورد ودر شرکت «گلستان فیلم» به کار پرداخت. درسال 1338 برای مطالعه و بررسی در زمینه تهیه فیلم به انگلستان سفر کرد. فروغ در مدت فعالیتهای سینمایی خود چندین فیلم ساخت ودر چندین فیلم و نیز یک نمایشنامه بازی کرد. در این زمینه، فیلم«خانه سیاه است» او که به زندگی جذامیان جذامخانه ای واقع در پیرامون تبریز می پرداخت، در سال 1342 برنده جایزه بهترین فیلمهای مستند شد. در سال1345 برای شرکت در دومین فستیوال «پژارو» به ایتالیا سفر کرد.فروغ فرخ زاد سرانجام در سال 1345، در سن 33 سالگی در اوج شکفتگی استعداد شاعرانه اش ، به هنگام رانندگی براثر یک تصادف جان سپرد. وی را در گورستان ظهیرالدوله تهران به خاک سپردند. از او پسری به نام کامیار شاپور به یادگار مانده است.
دفترهای شعر:
اسیر(امیرکبیر-1331)
دیوار(جاویدان-1336)
عصیان(امیرکبیر-1337)
تولدی دیگر(مروارید-1342)
برگزیده اشعار(جیبی-1343)
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد(مروارید-1352)
گزینه اشعار(مروارید-1364)
درشعر امروز؛ که ما به این علت می گوییم که در امروز زندگی می کنیم، اصل شعر بودن است. شعرهایی که پر از آه و ناله است، پر از غم است، پر از ستاره است، پر از خیمه است، پر از کاروان است، نه. البته اینها هم اگر با یک «دید» امروزی باشند اشکالی ندارد،ولی اشکال این است که دنیای این جور آدمها اصلاً یک دنیای به کلی، به کلی بدون پیشرفت است و ارتباطی با ما ندارد،وگرنه کلمات مهم نیستند. آنچه در شعر مهم است محتوی است نه قالب. حتی در قالب غزل، یک آدم امروزی، یک آدم صمیمی، یک آدم که حساسیتی نسبت به زندگی داردو نمی خواهد به خودش دروغ بگوید، فقط به این خاطر که مدال شاعر بودن را به سینه اش بزنند، فقط به این خاطر که می خواهد بسازد، خلق کند، در قالب غزل هم می شود مسائلی را مطرح کرد، همین مسائل امروزی را ویک شعر بسیار زیبایی ساخت. چیزی که دریک شعر مطرح است فرم و قالبش نیست، محتویش است، واگر محتوی یک شعر آن محتوی باشد که من در دوره خودم احساس کنم که می توانم با آن ارتباط داشته باشم بنابراین صددرصد شعر است...
تا به خود آزاد و راحت و جدا از همه خودهای اسیر کننده دیگران نرسی، به هیچ چیز نخواهی رسید. تا خودت را دربست و تمام و کمال در اختیار آن نیرویی که زندگیش را از مرگ و نابودی انسان می گیرد نگذاری، موفق نخواهی شد که زندگی خودت را خلق کنی... هنر قوی ترین عشقها است و وقتی می گذارد که انسان به تمام موجودیتش دست پیدا کند که انسان با تمام موجودیتش تسلیم آن شود...
اگر عشق عشق باشد، زمان حرف احمقانه ای است.
شعر فروغ در مرحله اول زندگی شاعرانه اش که حاصل آن سه دفتر شعر«دیوار»، «اسیر» و«عصیان» است، بیشتر به بیان تند و بی پروای احساسات زنانه می پردازد. اما در مرحله دوم که مرحله تکامل شاعرانه او است، و سایر دفترهای شعرش را در بر می گیرد، شعری اصیل، دارای سبکی ویژه وزبانی پر احساس و رنگین، سرشار از تصویرهای عالی بکر و تازه، و از لحاظ تکنیکی بسیار نیرومند است.در سروده های لطیف،پرطراوات، عمیق و انسانی او، که گاه در حداعجاز شگفتی آدمی را بر می انگیزد، گرایش عاشقانه، گرایش برتر است. فروغ بی شک بزرگترین شاعره زبان فارسی و «شاعر جاودانه »ای است که در پهنه جهان، با شاعران وبه ویژه شاعرگان بزرگ قابل مقایسه است.
فتح باغ
آن کلاغی که پرید
از فراز سرما
و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه کوتاهی، پهنای افق را پیمود
خبر ما را باخود خواهد برد به شهر
***
همه می دانند
همه می دانند
که من و تو از آن روزنه سرد عبوس
باغ را دیدیم
واز آن شاخه بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم.
***
همه می ترسند
همه می ترسند، اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
ونترسیدیم.
***
سخن از پیوند سست دو نام
و هماغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت من است
با شقایقهای سوخته بوسه تو
و صمیمیت تن هامان، در طراری
ودرخشیدن عریانیمان
مثل فلس ماهی ها در آب
سخن از زندگی نقره ای آوازی است
که سحرگاهان فواره کوچک می خواند
***
ما در آن جنگل سبز سیال
شبی از خرگوشان وحشی
ودر آن دریای مضطرب خونسرد
از صدفهای پر از مروارید
ودر آن کوه غریب فاتح
از عقابان جوان پرسیدیم
که چه باید کرد
***
همه می دانند
همه می دانند
ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان ره یافته ایم
ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
در نگاه شرم آگین گلی گمنام
وبقا را دریک لحظه نامحدود
که دو خورشید به هم خیره شدند.
***
سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روز است و پنجره های باز
و هوای تازه
و اجاقی که در آن اشیاء بیهده می سوزند
وزمینی که زکشتی دیگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور
سخن از دستان عاشق ما است
که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم
برفراز شبها ساخته اند
به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن، از پشت نفسهای گل ابریشم
همچنان آهو که جفتش را
***
پرده ها از بعضی پنهان سرشارند
و کبوترهای معصوم
از بلندیهای برج سپید خود
به زمین می نگرند
گل سرخ
***
او مرا برد باغ گل سرخ
وبه گیسوهای مضطربم در تاریکی گل سرخی زد
و سرانجام
روی برگ گل سرخی با من خوابید
***
ای کبوترهای مفلوج
ای درختان بی تجربه یائسه، ای پنجره های کور،
زیرقلبم ودر اعماق کمرگاهم، اکنون
گل سرخی دارد می روید
گل سرخ
سرخ
مثل یک پرچم در
رستاخیر
***
آه، من آبستن هستم، آبستن، آبستن
تولدی دیگر
همه هستی من آیه تاریکی است
که تو را در خود تکرارکنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من دراین آیه تورا آه کشیدم، آه
من دراین آیه تورا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
***
زندگی شاید
یک خیابان دراز است که هرروز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانی است که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید طفلی است که از مدرسه بر می گردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد، در فاصله رخوتناک دو
هماغوشی
یاعبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سربر می دارد
وبه یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید:«صبح به خیر»
زندگی شاید آن لحظه مسدودی است
که نگاه من، در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
ودراین حسی است
که من آن را با ادراک ماه وبا دریافت ظلمت خواهم آمیخت
دراتاقی که به اندازه یک تنهایی است
دل من
که به اندازه یک عشق است
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تودر باغچه خانه مان کاشته ای
وبه آواز قناریها
که به اندازه یک پنجره می خوانند
آه...
سهم من این است
سهم من این است
سهم من،
آسمانی است که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله متروک است
وبه چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی درباغ خاطره هاست
ودر اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید:
«دستهایت را
دوست می دارم»
دستهایم را درباغچه می کارم
سبزخواهم شد، می دانم، می دانم، می دانم
و پرستورها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم می آویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
وبه ناخنمهایم برگ گل کوکب می چسبانم
کوچه ای هست که در آنجا
پسرانی که من عاشق بودند، هنوز
با همان موهای درهم و گردنهای باریک و پاهای لاغر
به تبسمهای معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب اورا
باد با خود برد
کوچه ای هست که قلب من آن را
از محله های کودکیم دزدیده ست.
سفر حجمی در خط زمان
وبه حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر می گردد
وبدین سان است
که کسی می میرد
و کسی می ماند
***
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد، مروارید صید نخواهد کرد.
من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را دریک نی لبک چوبین
می نوازد آرام، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
باد ما را خواهد برد
درشب کوچک من، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
درشب کوچک من دلهره ویرانی است
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی؟
درشب اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخ است و مشوش
وبراین بام که هر لحظه در او بیم فروریختن است
ابرها، همچون انبوه عزاداران
لحظه باریدن را گویی منتظرند
***
لحظه ای
وپس از آن، هیچ
پشت این پنجره شب دارد می لرزد
وزمین دارد
باز می ماند از چرخش
پشت این پنجره یک نامعلوم
نگران من و تو است
ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان، در دستان عاشق من بگذار
ولبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازشهای لبهای عاشق من بسپار
بادمارا خواهد برد
بادمارا خواهد برد
درخیابانهای سرد شب
من پشیمان نیستم
من به این تسلیم می اندیشم، این تسلیم دردآلود
من صلیب سرنوشتم را
برفراز تپه های قتلگاه خویش بوسیدم
***
در خیابانهای سرد شب
جفتها پیوسته با تردید
یکدیگر را ترک می گویند
در خیابانهای سرد شب
جز خداحافظ، خداحافظ، صدایی نیست
من پشیمان نیستم
قلب من گویی در آن سوی زمان جاری است
زندگی قلب مرا تکرار خواهد کرد
و گل قاصد که بر دریاچه های باد می راند
او مرا تکرار خواهد کرد
آه، می بینی
که چگونه پوست من می درد از هم؟
که چگونه شیر در رگهای آبیرنگ پستانهای سرد من
مایه می بندد؟
که چگونه خون
رویش غضروفیش را در کمرگاه صبور من
می کند آغاز؟
من تو هستم تو
وکسی که دوست می دارد
و کسی که در درون خود
ناگهان پیوند گنگی باز می یابد
باهزاران چیز غربتبار نامعلوم
وتمام شهوت تند زمین هستم
که تمام آبها را می کشد در خویش
تا تمام دشتها را بارور سازد
گوش کن
به صدای دوردست من
درمه سنگین اوراد سحرگاهی
ومرا در ساکت آیینه ها بنگر
که چگونه باز، با ته مانده های دستهایم
عمق تاریک تمام خوابها رالمس می سازم
و دلم را خالکوبی می کنم چون لکه ای خونین
برسعادتهای معصومانه هستی
من پشیمان نیستم
از من، ای محبوب من، با یک من دیگر
که تواورا در خیابانهای سرد شب
باهمین چشمان عاشق بازخواهی یافت
گفتگو کن
و به یادآور مرا در بوسه اندوهگین او
برخطوط مهربان زیرچشمانت.
پی نوشت :
نیاز یعقوبشاهی، عاشقانه ها، نشر هیرمند، تهران 1373.
نوشتن دیدگاه