فریدون مشیری

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

فریدون مشیری در سال 1305 در تهران چشم به جهان گشود. دوره آموزشهای دبستانی و دبیرستانی را در مشهد و تهران به پایان برد و سپس وارد دانشگاه شد و در رشته زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت. اما آن را ناتمام رهاکرد و به سبب دلبستگی بسیاری که به حرفه روزنامه نگاری داشت از همان جوانی وارد فعالیت مطبوعاتی شد. کار وی خبرنگاری و نویسندگی بود. 30 سال دراین زمینه کار کرد و سالها عضو هیات تحریریه سخن، روشنفکر، سپیدو سیاه و چند نشریه دیگر بود. درسال 1324 به عنوان کارمنددر وزارت پست و تلگراف به کار پرداخت،درسال 1350 به شرکت مخابرات ایران انتقال یافت ودر سال1357 بازنشسته شد.

 

فریدون مشیری در سال1333 ازدواج کرده است واکنون دو فرزند به نامهای بهار و بابک دارد.

 

 دفترهای شعر:

 

تشنه توفان(تهران- 1334)

 

گناه دریا(نیل- 1335)

 

نایافته(علمی-1337)

 

ابر(تهران- 1340)

 

ابر و کوچه(نیل-1345)

 

بهار را باورکن(نیل-1347)

 

پرواز با خورشید،(برگزیده شعرها)(صفی علیشاه-1347)

 

از خاموشی(زمان-؟)

 

برگزیده شعرها(بامداد-1349)

 

گزینه اشعار(مروارید-1364)

 

مروارید مهر(چشمه- 1365)

 

آه باران(چشمه- 1367)

 

سه دفتر(چشمه -1369)

 

 

 

باید پذیرفت که جریان شعر نو و تحولات اجتماعی و فرهنگی در جامعه، درسن شصت و چند سال، شعرکهن و از جمله غزل را اندکی از رونق پیشین خود دور ساخته وبه عبارت دیگر توجهی که در محافل ادبی و فرهنگی به شعر نو شده است بیشتر از توجه به غزل- آن هم با آن مضمونهای فرسوده و تکراری- ویا شکلهای دیگر شعر مثل قصیده و مثنوی بوده است. مشکل غزل امروز نه قالب است، نه زبان و نه تصویر. به اعتقاد من مشکل واقعی شاعر آن است که باید بداند چگونه حرفی دارد که می خواهد، یا باید حتماً در قالب غزل بگوید ونه در قالبی دیگر. ابزارهای فنی و سنتی؟ در غزل، آن هم غزل امروز؟ درست توجیه نمی شوم. اگر منظور از ابزارهای فنی، قالب غزل اوزان مخصوص و رعایت خصوصیات عروض و بدیع و قافیه و غیره است، که این ابزارها تا غزل در جهان هست باید رعایت شود. و اگر منظور محتوای غزل است که آنها ابزارهای فنی و سنتی نیستند. تنها می توانم بگویم غزل باید حال و هوای خود را داشته باشد.

 

عناصر شعر نو برای شعر نواست و عناصر غزل برای غزل. نکته مهم در غزل عنصر حال است. هم غزلی که وحدت موضوعی دارد و هم غزلی که وحدت موضوعی ندارد اگر با صمیمیت و شور و حال سروده شده باشد می تواند دلپذیر باشد. متاسفانه جریان عمده ای در غزل که تاثیرگذار وقابل ذکر در ادبیات امروز باشد هنوز من ندیده ام. البته حرکتهایی در گوشه و کنار شده است ولی برای داوری نهایی نیاز به زمان هست و همچنین نیاز به مداومت این حرکتها.

 

...درغزل معاصر باید نوآوری کرد. لیکن حدی دراین نوآوری باید درنظرگرفت. غزل ظرف ظریفی است. بسیار شفاف، بسیار شکننده، هر چیزی را در خود نمی پذیرد، هر حرفی را نمی توان ونباید در غزل بیان کرد. حتی یک کلمه ناهموار اساس آن را درهم می ریزد.غزلهای بسیار موفق آنها هستند که از لطف مضمون، دقت احساس، تازگی بافت کلام، صمیمیت گوینده و حال مشترک با دیگران سرشار باشند.

 

                 آذرماه سال1368

 

شعر مشیری شعری عاشفانه، لطیف،اندوهگین،رمانتیک، احساساتی، سطحی ودرعین حال بسیار صمیمی است که درمرز میان شعر کهن و نو- البته با گرایش مسلط به شعر نو- سیر می کند.ساده سرایی از ویزگی های شعری اوست، به این معنی که شعرش از هر نظر، طبیعتاً ساده و هموار و آسان است وبا بیان شاعرانه از مسائلی سخن می گوید که کمابیش زندگی روزانه ادمیان را پرکرده است. به همین سبب، به ذهن توده مردم نزدیکتر است و درمیان اقشار شعرخوان جامعه ما، طیف وسیعتری را به خود جذب می کند.

 

 نایافته

 

گفتی که:

 

    «چو خورشید، زنم سوی تو پر،

 

چون ماه، شبی می کشم از پنجره سر!»

 

اندوه، که خورشید شدی،

 

    تنگ غروب!

 

افسوس، که مهتاب شدی

 

    وقت سحر!

کوچه

 

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم،

 

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم،

 

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

 

شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

 

***

 

درنهانخانه جانم گل یادتو درخشید

 

باغ صد خاطره خندید،

 

عطر صد خاطره پیچید

 

یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم.

 

پرگشودیم ودرآن خلوت دلخواسته گشتیم.

 

***

 

ساعتی برلب آن جوی نشستیم.

 

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

 

من همه محو تماشای نگاهت

 

آسمان صاف و شب آرام

 

بخت خندان وزمان رام

 

خوشه ماه فروریخته در آب،

 

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

 

شب و صحرا و گل و سنگ،

 

همه دل داده به آواز شباهنگ.

 

***

 

یادم اید تو به من گفتی:«از این عشق حذر کن!

 

لحظه ای چندبراین اب نظر کن!

 

آب، آیینه عشق گذران است،

 

توکه امروز نگاهت به نگاهی نگران است!

 

باش فردا که دلت با دگران است!

 

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!»

 

***

 

باتو گفتم:«حذر از عشق؟ندانم

 

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم

 

***

 

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

 

چون کبوتر لب بام تو نشستم

 

توبه من سنگ زدی! من نه رمیدم نه گسستم.»

 

بازگفتم که:«تو صیادی و من آهوی دشتم!

 

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم!

 

حذر از عشق، ندانم.

 

سفراز پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم!»

 

***

 

اشکی از شاخته فروریخت!

 

مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت!

 

اشک در چشم تو لرزید

 

ماه برعشق تو خندید!

 

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم.

 

پای در دامن اندوه کشدم.

 

نگسستم، نرمیدم...

 

***

 

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم!

 

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبرهم!

 

نه کنی دیگر از آن کوچه گذرهم!

 

***

 

بی تو اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...

 

                               اردیبهشت 1339

 

 

آخرین جرعه این جام

 

همه می پرسند:

 

-       چیست در زمزمه مبهم آب؟

 

-       چیست در همهمه دلکش برگ؟

 

-       چیست دربازی آن ابر سپید،

 

روی این آبی آرام بلند،

 

که تو را می برد اینگونه به ژرفای خیال؟

 

-       چیست در خلوت خاموش کبوترها؟

 

-       چیست در کوشش بی حاصل موج؟

 

-       چیست در خنده جام؟

 

-       که تو چندین ساعت

 

-       مات و مبهوت به آن می نگری؟

 

***

 

نه به ابر،

 

نه به آب،

 

نه به برگ،

 

نه به این آبی آرام بلند،

 

نه به این خلوت خاموش کبوترها،

 

من به این جمله نمی اندیشم!

 

***

 

من مناجات درختان را هنگام سحر،

 

رقص عطر گل یخ را با باد،

 

نفس پاک شقایق را در سینه کوه،

 

صحبت چلچله ها را با صبح،

 

نبض پاینده هستی را،

 

در گندمزار،

 

گردش رنگ و طراوات را در گونه گل،

 

همه را می شنوم، می بینم!

 

من به این جمله نمی اندیشم!

 

به تو می اندیشم!

 

ای سراپا همه خوبی،

 

تک و تنها به تو می اندیشم!

 

همه وقت،

 

همه جا،

 

من به هرحال که باشم به تو می اندیشم!

 

تو بدان این را

 

تنها تو بدان،

 

تو بیا،

 

تو بمان با من تنها تو بمان.

 

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب!

 

من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند!

 

اینک این من که به پای تو درافتادم باز.

 

ریسمانی کن از آن موی دراز،

 

تو بگیر!

 

تو ببند!

 

تو بخواه

 

پاسخ چلچله ها را تو بگو.

 

قصه ابرهوا را تو بخوان!

 

تو بمان بامن، تنها تو بمان!

 

در دل ساغر هستی تو بجوش!

 

من، همین یک نفس از جرعه جانم باقی است،

 

آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش!

 

                                 1345

 

 

جادوی بی اثر

 

پرکن پیاله را!

 

کاین آب آتشین،

 

دیری است ره به حال خرابم نمی برد!

 

***

 

این جامها، که درپی هم می شود تهی

 

دریای آتش است که ریزم به کام خویش،

 

گرداب می رباید و آبم نمی برد!

 

***

 

من با سمند سرکش و جادویی شراب،

 

تا بیکران عالم پندار رفته ام.

 

***

 

تا دشت پرستاره اندیشه های گرم،

 

تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی

 

تا کوچه باغ خاطره های گریزپا،

 

تا شهر یادها...

 

دیگر شراب هم،

 

جزتا کنار بستر خوابم نمی برد!

 

***

 

هان ای عقاب عشق!

 

از اوج قله های مه آلود دوردست،

 

پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من

 

آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد!

 

***

 

آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد!

در راه زندگی،

  1. هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...

    نوشتن دیدگاه