پاندول ساعت ديگر حرکت نمي کرد. ايستاده بود و خاموش، صداي تيک تاکش ديگر به گوش نمي رسيد. جلو رفتم و پرسيدم، خروسک من! ديگر نمي خواني؟ خسته شده اي؟ جواب داد: آري خسته شدم، بس که داد زدم و گفتم لحظه ها را درياب، زمان را از مرگ نجات بده. از کتاب " ما و شما "
نوشتن دیدگاه