پاندول ساعت ديگر حرکت نمي کرد...

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۰ دیدگاه

پاندول ساعت ديگر حرکت نمي کرد. ايستاده بود و خاموش، صداي تيک تاکش ديگر به گوش نمي رسيد. جلو رفتم و پرسيدم، خروسک من! ديگر نمي خواني؟ خسته شده اي؟ جواب داد: آري خسته شدم، بس که داد زدم و گفتم لحظه ها را درياب، زمان را از مرگ نجات بده.     از کتاب " ما و شما "

  1. هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...

    نوشتن دیدگاه