در یک روزگار پست

نوشته شده توسط:محبوبه شریفی | ۵ دیدگاه

در یک روزگار پست

آنگاه که بغض کهنه ای شکست

با خود گریست

از عمق فاجعه می نالید

آخرین شبگرد

 

در هیچ جا

یاس عروجی نداشت

ایمان از قلب ها رفته بود

در یک زمانه بهت

در یک زمان بی پایان

ماهی ها در یک اتاق بلوری تَنگ

زندانی جهل خود در تُنگ، اسیر

در یک سیاه چال ظلمانی

یک قلب فسرده، جان فسرد

آنجا که قلب یخ زده ای به تاریخ پیوست

یک قبر تازه کنده می شد

گورکن ها مدام کار می کردند

تیشه و بیل با زمین پیونده خورده بود

ریشه بید و سرو و کاج ها

به دست موش های موذی فساد

که طاقت سبزی شاخه ها را نداشتند

جویده شد

روزگار در غم نان

جان می سپرد و نان در دستان یک گروه کوچک

از مردمان زر و زور

خشک می شد و کپک می زد...

و یک جمعیت در خواب خود هم

لقمه ای نان را نمی دیدند

 

درختان بی ثمر بودند

در حالی که تنها گیاهی بود

اعتیاد

این درد کهنه ولی همیشه تازه را

رونق می داد

سبزی این گیاه

خشکیدن یک انسان را نوید می داد

 

 

دود اعتیاد

هوای تازه را گرفته بود

مادران جوانان شان را در لای پتوی اعتیاد

پیچیده می دیدند

و

در بهت و ناباوری

بر روی ساق دست فرزند

کبودی سرنگ را می دیدند

و

پدران تنها غروب را در قلب خود

به یاد قشنگی آسمان دل فرزند

یادگاری نگه داشته بودند

 

از آسمان هیچ نمی بارید

جز

قحطی نفس

که بر همگان

رایگان می بارید

 

ای آخرین شبگرد

سبزی یاسمن های ذهنت را آب نخواهی داد؟

ای آخرین شبگرد

گرمی نوازش خورشید را بر پوست سخت زمین

نظاره کن

و خورشید را نظاره کن

و خورشید را...

 

30/3/82

 

5 نظر

  1. نظرات کاربران:

       Raynoch در ۱۳۹۶/۰۱/۰۳ - ۱۶:۲۳:۴۰
    Hey, that's the grstteea! So with ll this brain power AWHFY?

    نوشتن دیدگاه